خدانگهدار

دلتنگ و حزین و دردمندم کردی

مجروح به زخم نیشخندم کردی

بند تن من ز هم گسستی

قلبی که سپرده بودمت شکستی

همراه شدی تو با زمانه

راندیم به زور و تازیانه

بر بی کسی ام نظر نکردی

از آه دلم حذر نکردی

من جز تو نداشتم پناهی

محکوم شدم به بی گناهی

من می روم امشب از کنارت

دل می برم از تو و دیارت

ای جان و دلم خدانگهدار

چشمان مرا به یاد بسپار .

رنگ وجود

آدم‌هایی را دیده‌ای که می‌آیند و می‌روند؛ هر صبح ظاهر می‌شوند و هر غروب می گذرند.
ایشان می‌آیند بی‌کمترین حضور و می‌روند فارغ از اثر؛ همیشه نیستند
در عین حضور. اینان سایه‌ی حضورشان همواره بی‌رنگ
است؛ بودنشان نبود است و وجودشان
حضور عدم. اما ندیده‌ای که نیم حضور
برخی طوفان بودن است
و سایه‌شان نیز عدم
را رنگ وجود
می‌زند؟
مگر تو - شما - این گونه نیستی؟

چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست...

چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست
چه دل است این دل من که ز یک لرزش اشک
بر رخ رهگذری یا ز نالیدن مادر به فراق پسری
دل من می‌شکند
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
هر کجا اشک یتیمی رنجور می‌چکد بر سر مژگان سیاه
هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه
دل من می شکند
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر که به حسرت کند از شیشه اشک
به عروسک نگه گاه به گاه  وز دل تنگ کند ناله و آه
دل من می‌شکند
چه دل است این دل من؟
دلم از ناله مرغان چمن می‌شکند
ز خیال غم مردم دل من می‌شکند
چه کنم؟ دلم از سنگ که نیست ...