جرم عاشقی

من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خندیدند
مرا هرگز نفهمیدند

منم آن دودمان عاشقان؛ تنها بجا مانده
دلم در آرزوی کوچ و تن بین شما مانده
به من آموختید فریاد های تلخ بی پاسخ
که هر چه در پی آنم فقط در قصه ها مانده
کنون بگذار که با تنهانی خود همنشین باشم
رها از قید این آلودگی های زمین باشم
به جرم عاشقی؛ رویاییم خوانند
باکم نیست
به ذات خودخیانت کرده ام گر غیر از این باشم.

شعر از من نیست از کی هم هست نمی دونم

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزیست حالم دیدنیست
حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفال می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!!