من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خندیدند
مرا هرگز نفهمیدند
منم آن دودمان عاشقان؛ تنها بجا مانده
دلم در آرزوی کوچ و تن بین شما مانده
به من آموختید فریاد های تلخ بی پاسخ
که هر چه در پی آنم فقط در قصه ها مانده
کنون بگذار که با تنهانی خود همنشین باشم
رها از قید این آلودگی های زمین باشم
به جرم عاشقی؛ رویاییم خوانند
باکم نیست
به ذات خودخیانت کرده ام گر غیر از این باشم.
شعر قشنگی بود ولی اولاشاعرش معلوم نبود بعد اینکه آدم احساس میکنه شعر ناتمام مونده.
در کل خیلی قشنگ بود