جرم عاشقی

من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خندیدند
مرا هرگز نفهمیدند

منم آن دودمان عاشقان؛ تنها بجا مانده
دلم در آرزوی کوچ و تن بین شما مانده
به من آموختید فریاد های تلخ بی پاسخ
که هر چه در پی آنم فقط در قصه ها مانده
کنون بگذار که با تنهانی خود همنشین باشم
رها از قید این آلودگی های زمین باشم
به جرم عاشقی؛ رویاییم خوانند
باکم نیست
به ذات خودخیانت کرده ام گر غیر از این باشم.

نظرات 1 + ارسال نظر
کاظم یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ http://kfaghanzadeh.blogfa.com

شعر قشنگی بود ولی اولاشاعرش معلوم نبود بعد اینکه آدم احساس میکنه شعر ناتمام مونده.
در کل خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد